اهل سلماسم،
پيشه ام فرهنگيست،مهد كودك دارم،دو سه تا بچه ي ناز
برده ام تك تكشان را به نماز، پاي سرچشمه ي آب .
آب را گل نكنيد
شايد آن پايين تر كودكي زخم تنش مي شويد
تا كه آواز شقايق شنود ازلب آب
زرديِ چهره ي آن دخترك يآ س به دست
من صداي طپش از زردي رخ مي شنوم .
آب را گل نكنيد
شانه خالي نكنيد،كوچه را دور زنيم وبه پستو نگريم، دردها بسيارند
شاخه ي مهر وصفا را تبر كينه شكست ،ساقه را دريابيد
شايد اين ساقه ي نورسته به افلاك رسد
ورساند به فلك ناله ي آن ريشه كه گشته است فنا .
آب را گل نكنيد
و رسانيد به اين كوزه ي دلخسته ز آب لب حوض
هيچ كس صحبتي از درد نمي پرسدومن
مانده ام لاي در هجرت و شوق رخ او
من به اندازه ي دنيا ز زمان دلگيرم.
من به خود مي خندم،آهوي خنده به بند آمده در زير زبان
مرگ خوابيده كنار در همسايه ي مان.
باز كن پنجره ي عشق و چمن را بنگر
و به سمتي كه رسد بوي وفاداري و گل هاي بنفش
حاصل ضرب گل يآس و چمن نسرين است
جسم نوراني ما حاصل جمع اين است
تپش قلب اميدم كند است،من صداي ضربان مي خواهم .
بار ديگر شده از ياد فراموش گلي،خار روييده به گلزار زمان
من به يك غنچه كه رويد ز لب حوض شما خشنودم،
گر چه بي زر ماندم،قدر زر مي دانم.
زندگي حس عجيبي به من آموخته است.ديدن باغچه از پشت چراغ قرمز.
زندگي بال و پرم چيد،قفس معنا شد،وسعت اين قفس اندازه ي يك دنياييست
زنگ تفريح من اندازه ي پلك تو،كم است،روي قانون محبت چو قدم بگذاشتم .
آب را گل نكنيد
آب در يك قدمي بود ولي تن زخمي،من وضو با رز و نسرين و صنوبر كردم
ايستادم به نماز،كعبه مفهوم نداشت،
نيز سجاده ي من سنگ وسيع و خزه بود آسمان چون من بود
صاف و بي رنگ و ريا،اشك از ديده ي من جاري بود،
چهره ی كودك زخمي نظرم مي آمد
كه در آن رود تن زخمي خود را مي شست و خدايي كه تماشاگر اين فاجعه بود .
كوزه ي عشق تهي از صدف و مرواريد
خاك سر مي كند اين باد قوي پنجه ي دهر
همه چون ريگ روان مي چرخند.دردها بسيارند
گونه را اشكم شست ، دستمالم گم شد .
گوش كن حرف مرا ،لحظه ها مي گذرند، لب دريا برويم ،
راه را باز كنيم
روي درياچه ي مواج وصا ل ،پله ها را كه به مقصود رسد طي بكنيم
تا به تقدير من و ما برسيم ،نور را در دل ظلمت يابيم
سوزش قلب تورا مي بينم ،كاش مي ديدي سوزش چشم مرا.
سمت انگشت اشاره طرف كوي شماست.
من صداي قدم عشق و صفا مي شنوم ،تپش نبض تورا مي بينم.
صبر آرايش گل هاي من است ،زينتي بهتر از اين مي خواهم.
من در اين خانه ي تنگ ،كه فرو رفته به بيخش سخن مهر و وفا
و ترك خوردن ديوار صفا ،به اميد شب يلداي شما خشنودم .
كوه نزديك من است، چشمه ها جوشان است
خواهم آمد سر آ ن كوچه كه در آ ن باشي
چه زلال است اين آب.
درب قلبم به صداي تپش قلب شما وا كردم
آ سمان نيز تما شا گر ا ين آ شوب ا ست
آ ب را گل نكنيد
شايد آ ن روز رسد هر دو بنوشيم از آ ب
و خدا را تو چه ديدي ؟
شايد آ ن روز رسد غرق در اين آ ب شويم
برويم از پس تقدير به اشراق رسيم تا به تقدير من و ما برسيم
آ ب را گل نكنيد